یادداشت/خانه سالمندان و همه شبهای انتظار آن که به بلندای یلداست

شب یلدا در آخرین شب پائیز هم گذشت، شبی که بهترین بهانه بود دور از هیاهوی دنیای هزار رنگ، سری به آسایشگاه سالمندان زادگاه مادری ام بزنم. نوشته شده توسط قاسم خوش سیما    بهانه ای شیرین تا دست روی دلم بگذارم و فارغ از همه دلتنگی های پائیز به دیدار کسانی بروم که پائیز […]

شب یلدا در آخرین شب پائیز هم گذشت، شبی که بهترین بهانه بود دور از هیاهوی دنیای هزار رنگ، سری به آسایشگاه سالمندان زادگاه مادری ام بزنم.

نوشته شده توسط قاسم خوش سیما   

بهانه ای شیرین تا دست روی دلم بگذارم و فارغ از همه دلتنگی های پائیز به دیدار کسانی بروم که پائیز را شرمنده و خود انتهای پائیز بودند، فانتزیهای شب یلدا زیاد برایشان رنگی نداشت و هندوانه سفره یلدائیشان آنقدرها شیرین به نظر نمی آمد. به دیدار کسانی بروم که نه پیامک های جور واجور تبریک شب یلدا برایشان ارسال میشد و نه در هیاهوی وی چت و ماهواره و فیس بوک گرفتار بودند و کسی هم آنها را (اد) نمی کرد.

SONY DSC

آخرین آرزویشان نگاه به درب ورودی ساختمان بود، کسی بیاید که لااقل شبیه فرزندشان باشد. یلدا به درازای خود نزدیک و اضطراب این کودکان پر سن و سال بیشتر میشد. با من حرف می زدند اما نگاهشان به درب بود، دلشان نیز لبریز از طپش، چاشنی فشار خون و دعا برای کسانی که آنها را در آخرین دخمه زندگی فراموش کرده بودند.

شب یلدا بود و یکی از بهترین شب های عمرم را در تنها مرکز خصوصی نگهداری از سالمندان شهرم تجربه کردم. مکانی دنج و آرام مخصوص کسانی که اولین قربانیان گذر هم ولایتی هایمان از سنت شب چله به مدرنیته ی  شبه ولنتاین ایرانی رهنمون می شدند.

جایی به دور از هر رنگ و لعاب، با حضور تعدادی از پرنده های کهن بال که در دام کم لطفی روزگار گرفتار آمده بودند و صیاد زمان خبری از آنها نمی گرفت. جایی مملو از رایحه کهنسالی و اندود شده در رنسانس ایزی لایف که مرز بین خجالت و حیا در آن اندکی بی معنا جلوه میداد.

کهنسالان حرف می زدند و من گوش می کردم اما هم من و هم آنها می دانستیم حواسمان جای دیگر است. حواس آنها به رکب دنیا بود و نامردی ابواب جمعیشان و من حواسم به انتهای کار و بار خودم که تضمینی برای اوضاع بهتر از اینها وجود نداشت. خاله دنیا زنی از دیار زیتون بود و برایمان شعرهایی شادمانه از یلدای جوانی اش می خواند و جالب اینکه اشعارش را به محض ورودمان اینگونه شروع کرد که:

_MG_6179

  • آمدی، دیر آمدی، جانم ولی حالا چرا؟؟؟

همین کلمات کافی بود به عمق اقیانوس انتظار خاله دنیای رودباری پی ببرم و بدانم درون وجود انرژیکش چه می گذرد. خاله دنیا ضرب آهنگش را با کوبیدن عصای پیری اش به سرامیک های گستره سرنوشتش کوک می کرد و ریتم سیر زمان و گذر ثانیه های باقی مانده عمرش را با خود مرور می نمود. خاله دنیا کف می زد، شعر می خواند و به روزگار نامرادش می خندید و ظاهرا خم به ابرو نمی آورد.

فضای آرام و دل گرم کننده ای بود و مدد جویان و مددکاران راضی از یکدیگر نشان می دادند. پرسنل خدمات خوبی ارائه می کردند و در مدت کوتاه افتخارشب نشینی با آن عزیزان، نمره منفی برای آنها معنایی نداشت و چیزی جز موارد مثبت مستحقشان نبود.

اما این همه ی ماجرا نیست بلکه حرفهای دلم از زمانی شروع شد که آن شب نشینی گرم و دوست داشتنی را در میانه های بلند ترین شب سال به پایان رساندم تا کودکان کهن سال بیاسایند و برای گذر عمر در اولین روز، زمستانی نامعلوم آماده شوند.

خانه سالمندان جایی که هنوز جامعه ایرانی به جمع بندی مناسبی برای قبول آنچه آنرا فرهنگ نگهداری از سالمند می دانند نرسیده است. عده ای آنرا مناسب قرن سرعت و ماشین می دانند و عده ای دیگر این پدیده نو ظهور در کهن دیارم را نامتقاران با فرهنگ احساسی شرقی ما تصور می کنند.

ارائه نسخه برای همه جامعه قطعا در تخصص نویسنده این مقاله نیست و حتی همه فعالان حوزه های مختلف اجتماعی نیز حق ندارند برای کل جامعه نسخه واحد خوب یا بد مطلق بنویسند، بلکه شاید نوشتن نظر شخصی هر کس رفتار مناسبتری باشد.

موافقان استفاده از سرویس های نگهداری سالمند در محیط های هتلینگ خارج ازخانه بر این باورند که انسان کهنسال دارای مشکلات بیشماری مانند انواع بیماریها، ناتوانی جسمی، ناتوانی ذهنی، عدم کنترل ادرار، ناتوانی های گفتاری، هزینه های بالای نگهداری در منزل و مهمتر از همه نیاز به نگهداری مستمر در طول روز هستند.

_MG_6123

ساعاتی که هیچ کس در منزل نمی ماند سالمند قادر به تنها ماندن نیست و البته توجیهاتشان قابل تامل است. اما سوی مخالف افرادی مانند شخص بنده با همه احترامی که برای نظر گروه اول قائلیم بر این باوریم که همه ی مشکلاتی که به آن اشاره شد روزگاری برای نگهداری خودمان ـ آنهم توسط همین سالمندان ـ صرف شده است.

همین سالمندان امروز، جوانان دیروزی هستند که ما را نگهداری کردند و به جایی تحویل ندادند و از ما نبریدند. اینها هم مانند امروز ما مشکلات مالی فراوانی داشتند، کار و زندگی داشتند، چک داشتند، وقت نداشتند، صبح تا شب کار می کردند، ما هم ناتوان بودیم، بیمار می شدیم، ناتوانی جسمانی و گفتاری داشتیم، هزینه های بالای نگهداری داشتیم، بدون استثناء همه ی کسانی که این مقاله را می خوانند رنسانس کهنه دیروز و ایزی لایف امروز را طی کرده اند و هزار درد بی درمان دیگر و در حقیقت بر اساس طبیعت پرودگار بزرگ چیزی تغییر نکرده است.

اما حالا چه اتفاقی پیش آمده که این همسفرگی متقابل انسانها به چنین بی مهری و ناسپاسی از طرف ما ختم شده است. ما از آنها جان و جوانیشان را گرفتیم و روز به روز بزرگتر و بالنده تر شدیم و حالا چه اتفاقی پیش آمده برای ادای ذره ای از بدهکاریهایمان به آنها چنین مستاصل و پریشان شده ایم.

بر اساس باورهای اعتقادی همه انسانها با هر دین و آئینی چیزی گرانبهاتر از گوهر مقدس مهرمادر در هیچ کجای آفرینش خداوند پیدا نخواهد شد و همه شما گرانمایگان بر پیرامون این معجزه جاری خداوند برای همه ی اعصار بشریت واقفید، اما چه اتفاقی پیش آمده که روزهای نه چندان دور گذشته و ناتوانی های مفرط خودمان یادمان رفته و چیزی که از سالمند و جوانان دیروز در ذهن داریم پرتاب آنها به جایی است که بی مسئولیتی مان را ساپورت کنند و ما با کت و شلوار اتو کشیده در خیابانهای شلوغ زندگی آروق نوع دوستی بزنیم.

میگویم زندگی سخت شده است در حالیکه این کهنه عادت همیشه سخت بوده است، می گوئیم نگهداری از انسان ناتوان سخت است ما نیز ناتوان بودیم، می گوئیم شستن و عوض کردن سخت است ما بسیار بسیار شسته شدیم و عوض شدیم و اینها جز عهد شکنی نسبت به آنچه آنرا مهربانی می دانند نیست، بلکه اشکال کار جای دیگر و تنها در یک کلمه است و آن اینکه آنها عاشق بودند و ما عشق را نشناخته ایم.

_MG_6038

آنها که امروز در کنج عزلت گرفتار آمده اند منبع لایزال عشق و وقت طلایی خود را – که ما نیز از آن دم میزنیم – عمدتا درسه چیز خلاصه می کردند. عشق به فرزند،عشق به همسر و عشق و احترام به والدین که مجموع آنرا در زیباکده ای به نام زندگی به تماشا می نشستند اما امروز عشق ما به آنها وجود ندارد و وقتمان طلاست چون آنرا برای چیزهای دیگری صرف می نمائیم.

عشق به تلویزیون و میزش، عشق به ماشین و رینگش، عشق به موبایل و اندرویدش، عشق به کامپیوتر و نرم افزارهایش، عشق به شب یلدا و دانه های انارش، عشق به اخبار و پیگیری تماس تلفنی حسین اوباما و حسن روحانی که بالاخره چه کسی به آن یکی زنگیده است، عشق به هزار درد بی درمان دیگر و چرا نباید وقت کم بیاوریم خدا می داند.

قضاوت با شماست، من و خیلی ها با افکار احساسی شرقی مان درست می گوئیم یا آنهایی که معتقدند جای سالمند در خانه سالمندان است و آنجا در کنار هم سن و سالهای خودشان راحترند. بنده قضاوت را به شما واگذار میکنم اما اعتقاد شخصی ام بر این باور است که چنین رکب خوردن از دنیا در فردایی نه چندان دور برای من نیز هست.

ایمان دارم خیلی سخت است لذت شب نشینی در کنار فرزند و نوه ها در شب یلدا را این چنین از دست بدهیم. سخت است بدانیم پشت دیوارهای این خانه همان جایی است که برای ساختن آدمهای آن شیره ی جانمان را دادیم و حالا بر نامردی روزگار بد بگوئیم.

_MG_6078

کاش همان برادر و خواهری که برای پیدا کردن هندوانه ای سرخ تر آنهم به شرط چاقو، سرتاسر شهر را چند بار بالا و پائین می نمود چاقویی هم به افکار سرگردان خود می زد و برای دیدن پدر و مادر پیر خود سری به خانه سالمندی اش می رفت و این سر زدن را به زمانی موکول نمی کرد که خدای نکرده دیر شده باشد. بیچاره پدرش که به دلیل فراموشی میگفت:

سلام مرا به فرزندانم برسانید، آنها نمی دانند من اینجا هستم و چشم انتظارشان همه شبها برایم یلداست، تا صبح بیدارم و چشمانم به در است.