دلم برای « زندگی» تنگ شده…

حتی اگر آفتاب تمام شعاع‌هایش را بر سر کهریزک بتاباند، حتی اگر بهار تمام لطافتش را بر سر کهریزک بنشاند، حتی اگر کهریزک باغ عدنی شود بی‌مثال، باز هم «آسایشگاه کهریزک» است. باز هم خانه سالمندان است. باز هم در هوایش غصه موج می‌زند و باز هم پر از پدرها و مادرهایی است که چشم‌های‌شان […]

حتی اگر آفتاب تمام شعاع‌هایش را بر سر کهریزک بتاباند، حتی اگر بهار تمام لطافتش را بر سر کهریزک بنشاند، حتی اگر کهریزک باغ عدنی شود بی‌مثال، باز هم «آسایشگاه کهریزک» است. باز هم خانه سالمندان است. باز هم در هوایش غصه موج می‌زند و باز هم پر از پدرها و مادرهایی است که چشم‌های‌شان خشک شد بس که بدون پلک زدن به آن نرده‌های سفید و سبز خیره ماند به امید روزی که از اینجا، از این اتاق‌های شش تخته پر از غم‌های نخ نما بروند و دیگر به اینجا برنگردند.

حتی نوای آن ترانه شلوغ که از رادیو ضبط پرتابل پخش می‌شود هم به لب پدرها و مادرهای محکوم به زندگی در کهریزک لبخند نمی‌آورد. اینجا لبخند دیگر اعتبار خودش را از دست داده است. لبخند مال آن روزهایی بود که خانه‌ای بود. حالا، در این حکایت رانده شدن، لبخند دیگر جایی ندارد. از راهروهای بخش‌های آسایشگاه که بگذری، پدرها و مادرها، مبهوتند. مادرها مبهوت مانده‌اند به گل روسری همدیگر. پدرها مبهوت مانده‌اند به تاب خوردن تسبیح‌های ارزان قیمت در انگشتان لرزان. دنیای‌شان خلاصه می‌شود در همین روزمرّگی‌های تکراری بی‌سرانجام و بی‌هیچ خبر امیدوار‌کننده. به اتاق‌ها که سرک بکشی، پدرها و مادرها مچاله شده‌اند روی تخت‌ها. انگار خواب مرگ است که می‌خواهند بیدار نشوند و یادشان نیاید که اینجا «خانه» نیست و هیچ کدام از اشیای این اتاق‌ها و این سالن‌ها متعلق به آنها نیست جز پیکرهای نحیف و آب رفته خودشان. پدر و مادری که آمد کهریزک، دیگر برگشتی ندارد تا روزی که آمبولانس سفید رنگ بهشت زهرا از چند متر آن‌طرف‌تر بیاید برای بدرقه‌اش به دنیایی که دیگر آنجا خبری از دلتنگی نیست.

مددکارهای آسایشگاه هم مانده‌اند که با این حجم سنگین نامهربانی
تحمیل شده بر شانه‌های نحیف این همه پدر و مادر فراموش شده چه کنند؟ چطور از وزنش کم کنند؟ دست محبت را بر سر کدام پدر یا مادر بکشند که اشک در چشمش حلقه نزند و یاد پسر و دختری که روزی داشت نیفتد؟ گوش شنوای کدام پدر یا مادر باشند که در این اتاق‌های شش تخته سرد، ثانیه‌های فراموش شدنش را زمزمه نکند؟

«مادر یا پدر رو میارن اینجا. در جلسه ارزیابی می‌بینیم که قابل پذیرش نیست و باید همراه خانواده برگرده. خانواده داد می‌زنه و بد و بیراه میگه و پدر یا مادر رو جلوی در آسایشگاه، توی همین جاده رها می‌کنه و میره… دو هفته پیش، پسر، پدرش رو آورد که هنوز لوله آنژیو توی بینی‌اش بود. رفتیم توی جلسه ارزیابی و هنوز اعلام نظر نکرده بودیم که پسر به بهانه خرید سیگار رفت. حتی صبر نکرد نتیجه ارزیابی رو بشنوه. فکر کرد تنها رسالتش اینه که پدر رو بیاره و در آسایشگاه رها کنه و بره. این پدر پیر مریض تا ظهر اینجا چشم انتظار پسر بود. در پرونده اولیه یک نشونی از خیابون وحدت اسلامی داشتیم. رفتیم و دیدیم این آدرس اصلا وجود نداره… .

پدرها و مادرها رو میارن پشت در آسایشگاه پیاده می‌کنن و میرن… مادرها معمولا یک کیف دستی با وسایل اولیه همراهشونه ولی پدرها هیچی ندارن. تعداد مادرهایی هم که میارن پشت در آسایشگاه میذارن بیشتر از پدرهاست… توی جلسات ارزیابی از بچه‌ها می‌پرسیم چرا نمی‌تونین پدر و مادرتون رو نگه دارین؟ پسرها میگن زنمون اجازه نمیده، دخترها میگن ما زن مردمیم و شوهرمون تهدید کرده که طلاقمون میده. از مادرا می‌پرسیم مامان می‌خوای بیای اینجا؟ میگه چاره‌ای ندارم و این «چاره‌ای ندارم» از صد تا فحش و بغض بدتره… وقتی هم که میان، یکی دو هفته اول خیلی براشون سخته ولی کم‌کم… عادت می‌کنن… مجبور میشن عادت کنن… زیاد داریم اینجا مادرها و پدرهایی که خانواده آورده و گذاشته و دیگه سراغشون نیومده. زیاد داریم پدرها و مادرهایی که بچه‌ها فقط عید به عید میان سراغشون. انگار یادشون میفته که عیده و باید برن سر قبر اموات و حالا یه سراغی هم از مادرشون بگیرن…»

روایت ناهید و اشرف خانم، رونوشت جمله‌های هزاران مادر و پدری است که اقبال محتوم‌شان فراموش شدن بود در آن روزهایی که بیشتر از هر زمانی نیاز به دیده شدن و شنیده شدن داشتند. فرقی نمی‌کند. خصوصی باشد یا دولتی. شمال شهر باشد یا جنوب شهر. چلوکباب بدهند یا سیب زمینی پخته. اسمش، فقط اسمش را که بشنوی می‌خواهی زار بزنی. «خانه سالمندان» جایی که انگار روی پیشانی‌اش نوشته‌اند «خداحافظ». انگار روی پیشانی‌اش نوشته‌اند «دیگر شما را لازم نداریم».

 ۱۳۹۴۰۸۱۲-۳۳۸۳-۱۱-۱۱-۱

روایت اول: ناهید

زندگی ناهید ظرف یک ساعت تمام شد. زیر و رو شد. از آن دقیقه‌ای که زنگ خانه خیابان شیخ بهایی شمالی به صدا در آمد و ناهید در را باز کرد و مامور اجراییات با حکم تخلیه در دست، به او گفت که باید خانه را تخلیه کند چون دخترش خانه را فروخته، تا ناهید کلمه به کلمه حکم صادره را در ذهنش تعریف و هضم کرد، فقط یک ساعت طول کشید. بعد از آن یک ساعت، ناهید دیگر صاحب خانه خیابان شیخ بهایی شمالی نبود؛ خانه‌ای که ناهید، پول خریدش را یک ریال یک ریال روی هم گذاشت تا با دیدن هر واژه مندرج در ١۵ صفحه سند آن خانه، فراموش کند تصویر تلخ تک به تک روزهای شش سال زندگی با یک معتاد فقیر را که وقتی مرد، حتی بابت کفن و دفنش مقروض شده بود…

١٣ شهریور ١٣٨٧ ناهید تمام زندگی‌اش را از دست داد و امروز، یکی از صدها مادری است که مجبور به زندگی در آسایشگاه کهریزک شده است. ناهید،تک دختر دردانه خانه پامنار، مثل صدها مادر دیگر در آسایشگاه کهریزک، فقط یک تخت دارد. فقط یک تخت.

«دخترم امضای من رو جعل کرده بود. چهار کارشناس دادگستری هم تایید کردن که امضا جعل شده. دادگاه تجدیدنظر هم به نفع من رای داد. اما دیگه پولی نمونده بود. پسر و دخترم پول فروش خونه را بین خودشون تقسیم کرده بودن و خورده بودن.»

با بچه‌ها حرف زدی؟

بله. رفتیم دادگاه. توی چشم من نگاه کردن و شروع کردن به فحاشی…

مادربزرگ، شاهد خاموش آزارهایی بود که بر تن و روح دخترش رفت. اسفند ١٣٨٧ نتیجه آزمایش‌ها نشان داد که ناهید به سرطان سینه مبتلا شده است. یک جراحی ناکام، هشت جلسه شیمی درمانی، ٢۴ جلسه پرتو درمانی. بعد از خاموشی سرطان، ناهید مبتلا به دیابت شد. تا بفهمد کنترل دیابت چه مفهومی دارد، زمین خورد و استخوان پایش شکست و جراحی‌های بی‌فایده، ناهید را ویلچر نشین کرد.
مادر بزرگ، شش ماه بعد از آنکه دخترش بی‌خانه شد فوت کرد.

«پنج سال قبل رفتم سر خاک پدرم. مادرم… خیلی وقته سراغش نرفتم. اما اینجا، هر پنجشنبه یاد هردوشون هستم. هردوشون اینجا با من هستن…»

ناخن‌های آراسته‌اش، ادبیات جملاتش، لباس ساده، نیمدار اما تمیزی که بر تن دارد، بوی خفیف صابون ارزان‌قیمت که حکایتی است از پاکیزگی مادرانه و حلقه ارزان‌قیمتش بر انگشت دست چپ آنقدر او را مجزا می‌کند از بقیه مادران ساکن در آسایشگاه کهریزک که اگر خودش نگوید ساکن آسایشگاه است، در لحظه اول فکر می‌کنی این مسوول بخش فیزیوتراپی، ساعت ۴ و ۵ بعدازظهر، کهریزک را با تمام سکوت و آواهایش پشت سر می‌گذارد و به سمت خانه مستقل و خانواده چشم انتظاری می‌راند در یکی از خیابان‌های این شهر شلوغ. اما این رویای مغشوش میرا، در کسری از ثانیه متواری می‌شود و ناهید، ساکن یکی از ده‌ها بخش آسایشگاه کهریزک است؛ جایی که بی‌هیچ تردیدی، تا پایان عمر خانه‌اش خواهد بود…

«پسرم تصمیم گرفت بره امریکا. خرج سفرش رو جور کردم. برای دخترم عروسی گرفتم. در این سال‌ها هرچه داشتم برای این دو تا بود. پسرم، یوسفم بود. روزی که در فرودگاه بدرقه‌اش کردم باور می‌کنی من به چشم خویش دیدم که جانم می‌رود؟ فکر می‌کردم دنیا خلاصه شده در لیلا و حمیدرضا… من ٣٠ سال به مادرم خدمت کردم. اینها از چه کسی یاد گرفتن که با من چنین کنن؟ یعنی هیچ نشده تا حالا، شب که سرشون رو می‌ذارن زمین فکر کنن ما با زنی این کار رو کردیم که هیچ کسی رو غیر از ما نداشت؟»

ناهید؛ صاحب حساب جاری و سپرده در بانک صادرات شعبه…، کارمند شرکت واردکننده ماشین‌آلات صنعتی از آلمان و لهستان، فارغ‌التحصیل رشته ادبیات فارسی از دانشگاه تهران، مادر حمیدرضا و لیلا و مادربزرگ دیبادخت، حالا مثل همه آن مادرانی است که تا آخرین لحظه زندگی سقفی جز سقف کوتاه آسایشگاه کهریزک بر سر نخواهند داشت.

«من از بچه‌هام راضی نیستم. نه حالا، هیچ‌وقت. حتی دلم نمی‌خواد وقتی مردم روی من رو باز کنن و ببینن. خیلی به من بد کردن. انتظار هر چیزی رو داشتم جز این. من تافته جدابافته‌ای نیستم. من هم عین همه مادرهای اینجا هستم. همه مادرهایی که اینجا هستن یه روزی خانم بودن، یه روزی خونه و زندگی داشتن. اما آیا جای من اینجا بود؟»

ناهید وقتی رجوع می‌کند به گذشته تاریکی که هنوز بعد از هفت سال کهنه نشده، وقتی در چشم‌های شفافش اشک می‌نشیند از یادآوری صبح ١٣ شهریور ١٣٨٧، یادآوری‌ها، جمله‌ها، نفس‌ها،پی در پی با بغض گره می‌خورد تا به واقعیتی تلخ هویت بدهد…

«روزای تعطیل، حمام می‌کنم، لباسامو آماده می‌کنم، ناخن‌هام رو پاک می‌کنم، کتاب می‌خونم، می‌نویسم، موهامو رنگ می‌کنم… اینجا خانم‌های نیکوکار میان برای حمام سالمندان. ولی من با اونا نمیرم حمام. انتهای سالن بخشی که ما زندگی می‌کنیم، یک دوش توی دستشویی نصب کردن و به من اجازه دادن اونجا حمام کنم…»

ناهید باور کرده که آسایشگاه، آخرین منزل است و بدون هیچ چاره بهتر. منزلی خالی از تمام تعلقات مادی و معنوی زندگی ۶٣ ساله ناهید.

«وقتی پلیس گفت باید خونه رو تخلیه کنم، اثاثم رو بردم در انبار یکی از آشناهای خدمتکارم امانت گذاشتم. اون آدم، اون اثاث، مثل دود گم شد. انگار یک نفر بنزین ریخت توی زندگیم…»

تنها کسانی که به ملاقات ناهید می‌آیند سه دوست هستند – الهه و نغمه و پروین – و رییس بانکی که ناهید در آن حساب داشت…

مادر بدی بودی؟

نه… من مادر بدی نبودم… ولی امروز حتی نمی‌خوام ببینمشون… حتی نمی‌خوام عکسی ازشون داشته باشم… من در پیشگاه خدا از بچه‌هام نمی‌گذرم… این حق منه که نخوام ببینمشون چون اگه ببینمشون نمی‌تونم ازشون بگذرم… من مادر بی‌عاطفه‌ای نبودم ولی ببین با من چه کردن که حتی دیدنشون هم من رو آزار میده… منتظر نیستم که یک روزی بیان و بگن ما رو ببخش چون من در مقام بخشش نیستم. کسی که می‌بخشه خداوند بزرگه. من چطور می‌تونم ببخشم؟ آدم بد رو نمیشه بخشید…

ناهید مثل تمام مادرهای محکوم به زندگی در کهریزک دلتنگ خیلی چیزهاست. چیزهای ساده. به سادگی پختن یک غذا. به سادگی خریدن یک جفت جوراب. دلتنگ ذوق پرسه‌زدن در بازار و قیمت پرسیدن از بقال و میوه‌فروش و بزاز و زیر و رو کردن اجناس. دلتنگ لذت گرفتن یک هدیه…

دلت برای چه چیزی تنگ شده؟

برای زندگیم… برای آرامشی که داشتم… برای غذاهایی که خودم می‌پختم… برای انتظار اومدن مهمون… برای آرزوهام که می‌میرن در سکوت… می‌دونی بزرگ‌ترین آرزوم چیه؟ یه اتاق باشه، سه متر، فقط خودم توش جا بشم، ولی فقط خودم توش باشم. آرزومه قبرم جایی باشه که اونا هیچ‌وقت نتونن قبر منو پیدا کنن…

اینجا برای خودت چی داری؟

هیچی… هیچی… من با پنج مادر دیگه توی یه اتاق زندگی می‌کنم. یک یخچال هست که مال همه‌مونه. من یک تخت دارم. اونا هم یک تخت. هیچ ارجحیتی برای من نیست اینجا. اینجا همه مادرها یکی هستن و همه پدرها یکی هستن… بزرگ‌ترین حسن اینجا اینه که همه برابرن… همه مادرن، همه پدرن، فرزندی نیست… و عجیبه که همین مادرها که بچه‌هاشون با این شقاوت و پستی آوردن اینجا گذاشتنشون، وقتی نیکوکارا براشون خوراکی یا روسری میارن، اینا قایم می‌کنن که بدن به بچه‌هاشون و دنائت بچه‌ها رو ببین که اینها رو می‌گیرن و با خودشون می‌برن… من از چیزایی که توی بخش می‌بینم، تا صبح نمی‌خوابم…

آخرین هدیه‌ای که گرفتی چی بوده؟

… خیلی وقته هدیه‌ای نگرفتم… گاهی نیکوکارا برام خوراکی میارن. وقت اذان که میشه دستم رو بالا می‌برم و برای نیکوکارایی که میان دعا می‌کنم… ولی توی دعاهای من جای بچه هام نیست…

 ۱۳۹۴۰۸۱۲-۳۳۸۳-۱۱-۱۱-۲

روایت دوم: اشرف خانم

اشرف خانم قرار بود دو ماه در کهریزک بماند. قرار بود بعد از دو ماه، پسر اشرف خانم بیاید و مادرش را از آسایشگاه ببرد. حالا هفت ماه گذشته و هیچ کس به ملاقات اشرف خانم نیامده است. اولین ماه، دومین و سومین ماه هم قابل تحمل بود. اما حالا… هفت ماه… نگاه اشرف خانم دیگر خالی شده از آن ته رنگ امید که ماه‌های اول در چشم‌هایش می‌دید. حالا به جای امید، ترس در چشم‌هایش می‌بیند. ترس که از امید هم پررنگ‌تر است. ترس از اینکه در کهریزک بمیرد…

« زندگی خیلی خوبی داشتم. دو تا پسر داشتم. شوهرم کوره آجرپزی داشت. خیلی وضعمون خوب بود. ٣٠ سال قبل شوهرم فوت کرد. پسر بزرگم انتشارات داشت. چهار سال قبل که وضع کاغذ به هم ریخت پسرم مریض شد. ظرف شش ماه. به شیمی‌درمانی هم نرسید. بچه‌ام قبل از شیمی‌درمانی از دستم رفت. موند یک پسر. زندگیمون پشت و رو شد. پسرم ازدواج کرد. مجبور شدیم خونه رو بفروشیم. من هم جا گرفتم. سه سال مستاجر بودم. صاحبخونه جاشو می‌خواست. پسرم مونده بود منو چه‌کار کنه. تمام زندگیمو بخشیدم. باید می‌رفتم خونه عروسم زندگی کنم. تنها چیزی که موند رختخواب و چهار تکه فرش بود با وسایل آشپزخونه. یک کمی هم پول برام مونده بود. یه اتاق توی خونه‌شون برای من درست کرد. سه ماه اونجا بودم. این عروس خیلی خرده‌شیشه داشت. نمی‌خواستم زندگی پسرم به‌هم‌بخوره. گفتم برای من جای جدا بگیر. پسرم گفت نمی‌تونم دو جا رو بگردونم. من هم گفتم میرم کهریزک. گفت دو ماه بمون میام می‌برمت. حالا هفت ماه شده…»

اشرف خانم عصا می‌زند و در راهروی بخش راه می‌رود. درشت‌قامت و بلند قد است. لحن کلامش قدمت دارد. کلماتی را به جمله‌هایش بست می‌زند که مال این نسل و این دوره نیست. این نسل و این دوره را نمی‌فهمد. نسلی که مادرهای‌شان را در آسایشگاه سالمندان رها می‌کنند و می‌روند برای همیشه. تخت کناری اشرف خانم، زنی است که پنج سال قبل از اشرف خانم به کهریزک آمده. او را به کهریزک آورده‌اند. خودش نیامده. در همین هفت ماهی که اشرف خانم در آسایشگاه است، زن، عکس بچه‌هایش را نشان داده. عکس دخترش، عکس دو پسرش، عکس نوه هایش. اشرف خانم، خویش و قوم زن را فقط از روی عکس‌های‌شان می‌شناسد.

«من اینطوری زندگی نکرده بودم. نمی‌تونستم با این وضع زندگی کنم. می‌رفتم توی آشپزخونه، عروسم از آشپزخونه می‌اومد بیرون. می‌رفتم توی اتاق، عروسم از اتاق می‌اومد بیرون. انگار نمی‌خواست منو ببینه. توی آشپزخونه غذا می‌کشید و منو صدا نمی‌کرد. یک هفته پسرم از بیرون برام غذا گرفت. گفتم این درست نیست. یاد زندگیم می‌افتادم…»

اشرف خانم از تمام دارایی‌اش، از همان وسایل آشپزخانه و چهار تکه فرش و رختخواب، هیچ چیز همراه نیاورد. تمام آن وسایل حالا در بالکن خانه عروس خاک و آفتاب و باران می‌خورد. اشرف خانم فقط کارت بانکش را همراه آورده که همان مختصر اندوخته‌اش هم در حال آب رفتن است.

«نمی‌تونم اینجا زندگی کنم. تمام روز یا گریه می‌کنم یا خوابم. استقلال به آدم قوه میده خانم… اومدم اینجا فلج شدم… . انگار نه انگار که اومدم اینجا… انگار نه انگار که قول دادن بعد از دو ماه منو بیارن بیرون…»

اگر مادری در کهریزک اشک نریزد غیر عادی است. اشرف خانم هم مثل بقیه مادرها. وقتی یادش می‌افتد که غذای آسایشگاه قابل خوردن نیست، وقتی یادش می‌افتد که از پوشیدن لباس‌های آسایشگاه اکراه دارد، وقتی یادش می‌افتد نیکوکارهایی که برای نوازش سالمندان به آسایشگاه می‌آیند، هر کدام خانه و زندگی و خانواده مهربانی دارند که آنها را در آسایشگاه سالمندان جا نمی‌گذارد، وقتی یادش می‌افتد که سنش به آن عددی رسیده که هر شب ممکن است چشم هایش را ببندد و صبح بیدار نشود، گوشه لب‌هایش جمع می‌شود، گوشه چشم‌هایش چروک می‌خورد و دستمال پارچه‌ای کنج جیبش را به چشم می‌فشرد.

«اینجا چیزی ندارم که… رختای اینجا رو نمی‌تونم بپوشم. حتی جوراب اینجا رو نتونستم بپوشم هنوز… یه حموم میرم میام می‌خوام خودمو بکشم انقدر وضع حموم بده. پر میکروبه… شش دفعه اینجا جشن بوده حتی توی این جشنا شرکت نکردم… یه دفعه شب جمعه رفتم قرائت قرآن انقدر گریه کردم که دیگه نرفتم… دیگه اگه از اینجا نرم بیرون مریض میشم. دیگه اگه نیان منو ببرن یا ناخوش میشم یا آنقدر غصه می‌خورم که می‌میرم… دعام همینه هر لحظه. خدا، تو زندگی منو پشت و رو کردی، داغ عزیز به دلم گذاشتی، ولی اینو به سرم نیار که اینجا مریض بشم. اینو به سرم نیار که اینجا بمیرم. اگه هم پیمونه‌ام پر شد اینجا نمیرم…..»

اینجا، در اتاق‌های بزرگ آسایشگاه، خلوت معنا ندارد. آنقدر همهمه هست و مادرها و زن‌های پیر با هم حرف می‌زنند و غر می‌زنند که سکوت و آرامش، مهم‌ترین آرزوی اشرف خانم می‌شود.

«از صبح صدا می‌کنن چایی چایی… نمی‌ذارن بخوابی. حالا هم گفتن باید غذای رژیمی بخوری. یه دفعه‌اش رو هم نتونستم بخورم. سیب‌زمینی نپخته بود. مزه آب می‌داد. رفتم برای خودم خامه و پنیر خریدم خوردم… . یه وقتا عصری میرم توی حیاط، چند تا صندلی گذاشتن، میرم می‌نشینم روی صندلیا. یاد زندگیم می‌افتم. یاد اون روزای خوب. چقدر زندگیم خوب بود. یخچال امریکایی، اجاق گاز بزرگ، چند تا بوفه، دو تا ماشین که همیشه جلوی در بود با راننده. هر دفعه اینجا خواستن ببرن شاه‌عبدالعظیم نرفتم. یاد سفرهام می‌افتم. چقدر قم و اصفهان و مشهد رفتم. چهار دفعه انگلیس رفتم. دو دفعه آلمان رفتم. نمی‌تونم اینا رو با این مادرا بگم. اینا خودشون هزار تا غم دارن. چی رو بشنون مادر؟»

اشرف خانم طالبی و انگور خیلی دوست دارد. قورمه سبزی و فسنجان و ماهی را هم خوب می‌پزد. یک مادربزرگ کمال و تمام. مادربزرگی که ظرف‌های چینی و بارفتن را برای نوه‌اش گذاشته و ظرف‌ها در همان بالکن خانه عروس خاک می‌خورد و آفتاب و باران. مادربزرگی که هفت ماه است نوه‌اش را ندیده است.

«آرزو؟… دیگه از من گذشته مادر… دیگه برام فرقی نمی‌کنه… فقط آخرین روز زندگیم هم که شده، برم توی یه اتاق، بگو شش متر، یه موکت فقط توش افتاده باشه. ولی خودم اونجا تنها باشم… .»

اشرف خانم مثل همه مادرهای کهریزک دوست دارد خودش را گول بزند. دوست دارد چیزهایی که نیست و ندارد را ببیند. دوست دارد فکر کند پسرش فردا می‌آید.

«پسرم نه که منو دوست نداشته باشه. فقط نمی‌دونست چه‌کار کنه. نمی‌خواست زندگیش به هم بخوره. حالا میاد… یه روزی بالاخره میاد…»

همه پدرها و مادرهای کهریزک دوست دارند فکر کنند پسر و دخترشان فردا می‌آیند. دوست دارند فکر کنند فردا دیگر قرار نیست در اتاق شش تخته کهریزک بخوابند.

« … ببین اینا رو… اینجا پره از مادرایی که هیچ‌کس نمیاد سراغشون… خیلیا هستن که سال‌هاست کسی به دیدنشون نیومده…»

برش

مددکارهای آسایشگاه هم مانده‌اند که با این حجم سنگین نامهربانی تحمیل شده بر شانه‌های نحیف این همه پدر و مادر فراموش شده چه کنند؟ چطور از وزنش کم کنند؟ دست محبت را بر سر کدام پدر یا مادر بکشند که اشک در چشمش حلقه نزند و یاد پسر و دختری که روزی داشت نیفتد؟ گوش شنوای کدام پدر یا مادر باشند که در این اتاق‌های شش تخته سرد، ثانیه‌های فراموش شدنش را زمزمه نکند؟

بنفشه سام‌گیس

۱۳۹۴۰۶۹۹۶