مادرانه‌هایی لابه‌لای بلورهای اشک – سازمان بهزیستی

به گزارش دبیرخانه شورای ملی سالمندان کشور، وقتی از او درباره هدیه دلخواهش برای روز مادر سوال می‌کنم، بغضِ گلویش می ترکد و صدای بلند گریه هایش در فضای مرکز سالمندان می پیچد. لابه لای صدای درهم تنیده اشک  ها و خس خس سینه اش، کلمات را به سختی ادا می‌کند و می گوید: «دلم […]

به گزارش دبیرخانه شورای ملی سالمندان کشور،

وقتی از او درباره هدیه دلخواهش برای روز مادر سوال می‌کنم، بغضِ گلویش می ترکد و صدای بلند گریه هایش در فضای مرکز سالمندان می پیچد. لابه لای صدای درهم تنیده اشک  ها و خس خس سینه اش، کلمات را به سختی ادا می‌کند و می گوید: «دلم برای بچه هایم تنگ می شود. یک سال می شود که آن‌ها را ندیده ام.» بعد از همین چند کلمه فضا حسابی سنگین می شود، همان لحظه بغض گلویم را می فشارد، حتما شما هم که در حال خواندن همین چند سطر هستید، بغضتان گرفته! فضا چنان سنگین می شود که انگار از گریه های مادرانه اش همه چیز به لرزه در می آید. حس می‌کنم لابه لای اشک هایش، زمان متوقف و زمین و آسمان سرد و بی روح شده است؛ انگار هیچ چیز در این لحظه موجودیت ندارد و همه چیز جان باخته است؛ انگاریک پای جهان لنگ شده است!

مادرانه هایی که حد و مرز ندارد

به گزارش «خراسان»، این‌جا یکی از مراکز خانه سالمندان در مشهد است؛ محلی که مادرانی سالمند به دور از هیاهوی خانه و خانواده کنار هم جمع شده اند تا تنهایی از دیواره دل هایشان بالا نرود. کاش می شد مهربانی های مادرانه شان را در شیشه ای بلورین قاب گرفت و همیشه پیش چشم گذاشت. کاش می‌شد به تمام نگرانی های مادرانه شان لبیک گفت و اشک های مقدس مادرانه آن‌ها را در گویِ بلورین چشم‌هایشان حبس کرد تا با لرزشِ دل و دست هایشان سرازیر نشود. میان دغدغه‌های زندگی که هیچ چیز به اندازه آغوش گرم مادرانه شفابخش نیست، این نقطه از شهر پر شده است از حضور مادرانی که در تنهایی خود و به دور از فرزندان شان هنوز هم مادری می کنند. همان ابتدای ورودم به مرکز سالمندان، مادر سالمندی را می بینم که داخل حیاط روی ویلچر نشسته و با پسرش گرم صحبت شده است. چنان از این هم صحبتی لذت می برد که مثل دختر بچه ای سرتاپا ذوق و شوق شده است. سر صحبت را با پسرش که مرد میان‌سالی است، باز می کنم. او درباره حضور مادرش در خانه سالمندان می گوید: من و برادرم تهران زندگی می‌کردیم، اما بعد از بازنشستگی به مشهد آمدم. من حس خوبی نداشتم مادرم خانه سالمندان باشد، اما مبتلا به آلزایمر شده بود و گاهی به خانه اش که می‌رفتم، متوجه میشدم شیر گاز را باز گذاشته است. از طرفی هم، همسر و فرزندانم با حضور مادرم در خانه موافق نبودند. برای همین او را به این جا آوردم، اما یک روز در میان به دیدنش می آیم. یکی از مراقبان مرکز به میان حرف هایمان می آید و با لبخند رو به این آقا می گوید: «همان روزهایی که به ملاقتش نمی آیید، مرکز را روی سرش می‌گذارد و با صدای بلند اسمتان را صدا می زند.» پس از آن وارد داخل ساختمان می شویم و به طبقه اول می رویم. با جمعی از مادران سالمند مواجه می شوم که با لبخند به استقبالم می آیند. یکی از مادران سالمند توجهم را جلب می‌کند چون نه روی ویلچر نشسته و نه حتی در ظاهرش نشانی از علایم سالخوردگی و بیماری دارد. آرایش کمرنگی روی صورتش دارد و روی ناخن هایش لاک صدفی رنگ ملایمی زده است. سر صحبت را با او باز میکنم. درباره خودش می گوید: «من مادر ۴ فرزند هستم. علاوه بر این، سرپرستی ۱۱ فرزند از بهزیستی را هم به عهده دارم و هزینه‌های آن‌ها را تامین می‌کنم. یکی از آن‌ها پزشک شده است و دیگری مهندس و…». ذهنش را گره می‌زند به یک خاطره و با لبخند  می‌گوید: «یکی از همین فرزندانی که سرپرستی آن‌ها را به عهده دارم، یک بار برایم نامه ای نوشته بود و در حالی که مرا مادر خطاب کرده بود،از من قدردانی کرد، طوری‌که اثر قطرات اشکش حین نوشتن نامه بعد از گذشت سال‌ها هنوز باقی مانده است.»  از او درباره دلیل حضورش در مرکز سالمندان سوال می کنم که می گوید: «همسرم چند سالی فوت کرده است. همین یکی دوسال اخیر به خاطر حادثه ای دستم شکست. دخترهایم از من خواستند که مرا برای مراقبت به خانه هایشان ببرند ، اما موافقت نکردم. چون شوهران آن ها برای من احترام قایل هستند و اگر یک هفته یا یک ماه در منزل آن ها می ماندم این حرمت ها از بین می رفت. برای همین از آن ها خواستم مرا به خانه سالمندان بیاورند.» صحبت هایمان به این جا که می رسد، شروع به تعریف از فرزندانش می‌کند؛ از مدارک عالی تحصیلی و شغلی آن ها می گوید، از این که هر کدام از آن ها در بالاترین نقطه شهر زندگی می کنند. وقتی از او سوال می کنم که فرزندانش هر چند وقت یک بار به ملاقات او می آیند، می گوید: «سرشان شلوغ است، اما دختر کوچکم با من تلفنی صحبت می کند. کلا دخترهایم به من توجه دارند و خیلی حواس‌شان به من هست.» سپس می گوید: «من کارمند بانک بودم و برای خودم بروبیایی داشتم. پست خیلی مهمی هم داشتم و کلی کارمند زیر دست من بودند، اما به خاطر زندگی مشترک و فرزندانم کارم را رها کردم و همین موضوع بزرگ‌ترین حسرت 

زندگی ام شده است.» درحالی که حسرت گذشته در چشم‌هایش نقش بسته، دست هایش را روی شانه ام  می گذارد و از من می پرسد: «تو بچه داری؟». ‌وقتی با پاسخ منفی من مواجه می‌شود، می گوید: «پس روز مادر را به تو تبریک می گویم مادر آینده…» سپس آهی از دلش کنده می شود و سرش را پایین می اندازد و درحالی که به دست‌هایش خیره شده، دست روی ناخن‌های رنگی اش می کشد.

 

هیچ بچه ای را از مادرش جدا نکنید…

در اتاقی دیگر زن حدودا ۶۰ ساله را می بینم که «سالمند مجهول» محسوب می شود و مشغول مرتب کردن تختخوابش است. زهرا مهرآبادی کارشناس مسئول مراکز شبانه روزی استان که در این بازدید مرا همراهی می کند، می گوید: «سالمندان مجهول سالمندانی هستند که یک دسته از آن ها به خاطر آلزایمر، اسم و فامیل و هویت خود را نمی دانند و برای آن ها اسم گذاشته ایم. دسته ای دیگر از سالمندان هویت دارند، اما خانواده موثری ندارند. مراجع قضایی به ما نامه می دهند که آن ها بدون سپرست و بی مکان هستند تا از آن ها نگهداری کنیم.» وقتی با این مادر سالمند هم صحبت می شوم، می گوید: «۶۲ سال سن دارم و دوسال هست که به این جا آمده ام. یک دختر ۲۶ ساله دارم. بزرگ ترین غصه ام این است که نمی دانم دخترم کجاست، ۴ سال است که هیچ خبری از او ندارم. هر چه زنگ می زنم با این که تلفنش بوق آزاد می خورد، اما جواب نمی دهد.» سپس با ذوق شروع به تعریف از تنها دخترش می کند و می گوید: «دلم می خواهد ببینم دخترم چه شکلی شده است. وقتی به دنیا آمد خیلی زیبا بود، پوستش درست مثل هلوی پوست کنده بود. بزرگ هم که شد همین طور زیبا بود، اما ۱۲ سال است که او را ندیده ام.» وقتی درباره دلیل جدایی از دخترش سوال می کنم، می گوید: «شوهرم سال‌ها پیش که دخترم کوچک بود، فوت کرد. خانواده همسرم تنها دخترم را از من گرفتند و نگهداری او را به پسرعموی شوهرم و همسرش سپردند. من به خاطر دخترم تا ۱۵ سال تهران زندگی کردم و با خیاطی گذران زندگی می‌کردم، اما در نهایت به مشهد برگشتم. قرارداد اجاره خانه ام در مشهد به پایان رسید و پولی برای رهن خانه نداشتم. برای همین ۱۲ روز در حرم زندگی کردم و با کیک و نوشابه شکمم را سیر می کردم، طوری که قسمت بازرسی حرم به من می گفت می خواهی نذری بدهی این قدر کیک گرفتی؟ در حرم هم نمی گذاشتند که بخوابم. برای همین درحالت نشسته یا بیدار بودم و تا صبح اشک می ریختم یا از خستگی چرت می زدم. در این بین یکی از خانم هایی که خادم حرم بود با من دوست شد و مرا به یکی از بخش های حرم ارجاع داد. آن جا برایم تشکیل پرونده دادند و پس از پیگیری های مکرر آن ها، به این جا آمدم. این جا هم همیشه شب ها در تنهایی از دلتنگی دخترم گریه می کنم و هم این که چرا با این که هنوز سنی ندارم و سالم هستم باید این جا زندگی کنم؟» با این که درابتدای شروع صحبت هایمان با آرامش و لبخند حرف می زد، اما یک باره چنان بغضش می ترکد که غافلگیر می شوم. انگار سال های سخت گذشته وحشیانه چنگ انداخته بر گلویش و

 نمی گذارد نفس بکشد. با صدایی تقریبا شبیه جیغی بلند، شروع به گریه می کند. همان طور که دل دل می زند، می گوید: «دلم برای دخترم تنگ شده است. من خیلی برای دخترم زحمت کشیدم. هیچ بچه ای را از مادرش جدا نکنید، تو رو خدا به مردم بگویید بچه ها را از مادرانشان جدا نکنند. بچه باید پیش مادرش باشد.» آن قدر حرف‌های ناگفته دارد که سریع خودش را جمع و جور می کند تا به صحبت هایش ادامه بدهد، با این وجود او را دعوت می کنم به کمی آرامش. پس گذشت اندک زمانی از او می خواهم خاطره ای درباره دخترش برایم تعریف کند، می گوید: «یک روز از دلتنگی یواشکی جلوی در مدرسه دخترم رفتم. البته آدرس مدرسه اش را به من نداده بودند، اما خودم با توجه به منطقه ای که آن جا زندگی می کرد، حدس می زدم مدرسه اش باید همان جا باشد. وقتی جلوی در مدرسه میان جمعیت دنبال دخترم می گشتم، او را دیدم. با خوشحالی به طرفش رفتم و او را به پارکی نزدیکی همان جا بردم.

 مقنعه اش را که برداشتم متوجه شدم که موهایش به هم ریخته و نامرتب است. برای همین او را به آرایشگاهی بردم، اما همین که آرایشگر قیچی را در دست گرفت تا موهایش را کوتاه کند، عروس عمویش وارد آرایشگاه شد. چنان سیلی محکمی به دخترم زد که آرزو می کردم این سیلی به من می خورد. آخر این بچه گناهی نداشت. عروس عموی همسرم به همراه شوهرش، دخترم را به زور از من جدا کردند. پشت سر دخترم اشک می ریختم، اما به زور بچه را از من جدا کردند.» حرف هایش به این جا که ختم می شود، دوباره می گوید: «بچه و مادر را از هم جدا نکنید. به عنوان یک مادر به مناسبت روز مادر می گویم که اگر خانمی همسرش فوت کرد یا از همسرش جدا شد، اگر شده کلفتی کند، اما بچه اش را به دست کسی نسپارد.» دوباره بغض گلویش را می گیرد و می گوید: «دلم می خواهد روز مادر دخترم را ببینم…»

دخترم از گربه اش مراقبت می‌کند، اما از من…

وارد یکی دیگر از طبقات مرکز می شوم. حدود ۲۰ مادر سالمند را می بینم که کنار هم در سالن اصلی جمع 

شده اند. یکی از مادرانی که روی ویلچر نشسته است، با لبخند به من خوشامد می گوید. سر صحبت را با او باز می کنم، درباره خودش می گوید: یک دختر و ۵ نوه دارم. دخترم ساکن مشهد است، اما به دیدن من نمی آید. فقط حدود ۱۰روز یک بار، نوه ام به دیدن من می آید.» لبخند 

می زند و می گوید: «دخترم با من جور نیست، انتظاراتی دارد که من نمی توانم برآورده کنم. هر وقت می خواست وضع حمل کند من مراقبش بودم، حالا از گربه اش مراقبت می کند، اما از من نه.»

مادرهایتان را به امان خدا رها نکنید…

به سمت یکی از اتاق ها می روم. مادری سالمند تنها روی تخت دراز کشیده و با چشمانی پر از اندوه به سقف بالای سرش نگاه می کند. وضعیت جسمانی اش مساعد نیست؛ لگنش شکسته و استخوان های دستش کج شده است. وقتی متوجه حضورم می شود، چشمان بی فروغش را به سمت من حرکت می دهد. وقتی از او سوال می کنم که حالش خوب هست یا خیر، می گوید: «دخترم! من برای رفتن خوبم.» سر صحبت را با او باز می کنم، می گوید: «۵ فرزند دارم. آخرین بار هفته پیش به دیدنم آمده بودند، اما هر روز چشم به در می دوزم و منتظر هستم که به دیدن من بیایند.» سپس اشک هایش در تنهایی اتاق سرازیر

 می شود و ادامه می دهد: «بچه ها قدر نمی دانند. به بچه ها بگویید قدر مادرهایشان را بدانند و از آن ها خبر بگیرند. مادرهایتان را به امان خدا رها نکنید. اگر هر روز هم به دیدن مادرتان بیایید، کم است چون مادر چشم انتظار است.» از او سوال می کنم که از نظرش بهترین هدیه برای روز مادر چیست؟ می گوید: «بهترین هدیه روز مادر هم خبر سلامتی فرزندانم است.» سپس از سر اندوه آهی می کشد و ادامه 

می دهد: «دخترانم را عروس کردم، جهاز دادم، سیسمونی دادم، موقع زایمانشان آن ها را جمع کردم، حالا باید این جا تک و تنها باشم، اما کاش می آمدند و یک خبری از من می گرفتند.»

روایت های تلخ یک مادر؛ سالمندی مجهول

در اتاق کناری مادری سالمند پشت به پنجره روی ویلچر نشسته است. اهل رشت است و لهجه شیرین رشتی دارد. روی ناخن دستان چروکیده اش، لاک نارنجی خوشرنگی خودنمایی می کند. سر صحبت را با او باز می کنم. درباره خودش می‌گوید: «سه دختر دارم که در مازندران، رشت و تهران زندگی می کنند. یک سال است این جا هستم. شوهرم چند سال پیش فوت کرد و دخترم وسیله های خانه ام را برد. من مشهد آمدم و در بیمارستان بستری شدم، اما چون کسی نبود که از من نگهداری کند، مرا به این جا آوردند.» اشک به استقبال چشمانش می آید. دست های پینه بسته و لرزانش را روی چشم های چروکیده اش 

می کشد تا اشک هایش را پاک کند، آن گاه با بغض می گوید: «فرزندانم مرا تنها گذاشتند.» لابه لای صدای درهم تنیده اشک  ها و خس خس سینه اش، کلمات را به سختی ادا می کند و می گوید: «دلم برای بچه هایم تنگ می شود. یک سال می شود که آن ها را ندیده ام.» سنگینی بر فضا حکمفرما شده است، چنان که حجم آن بر قفسه سینه فشار می آورد، طوری که نمی توان نفس راست کرد. حس می کنم لابه لای اشک هایش، زمان متوقف و روح زمین و آسمان سرد و بی روح شده است؛ انگار هیچ چیز در این لحظه موجودیت ندارد و همه چیز جان باخته است. انگار یک پای جهان لنگ شده است!

زهرا مهرآبادی، کارشناس مسئول مراکز شبانه روزی استان  که در این بازدید مرا همراهی می کند، با دیدن این مادر سالمند اشک‌هایش سرازیر می شود و با بغض می‌گوید: «گاهی برخی از موارد، فرد به خاطر اشتغال یا آلزایمر والدین مجبور هستند که آن‌ها را در خانه سالمندان بگذارند، اما در برخی از موارد مثل این خانم چه گناهی دارد؟» سپس رو به من می کند و می گوید: «شما هنوز مادر نشدی. بچه ات وقتی ده دقیقه دیرتر از مدرسه می آید، قلبت می خواهد از جا کنده شود. اگر فرزندت قطره ای اشک بریزد، تمام وجودت به درد 

می آید. بعد چطور می شود که مادرت را این جا بگذاری، وسایل زندگی اش را ببری و هیچ خبری از مادرت نگیری؟» سپس نفسش را راست می کند و ادامه می دهد: «دقت کردی؟ همه این مادران هم می گویند بچه های من خیلی خوب هستند و همه کار هم کرده اند و جلوی ما بازهم حرمت فرزندان شان را نگه می دارند. آن قدر مهربانی دارند که با وجود این از فرزندانشان توقعی ندارند.»  مهلا توسلی، مسئول فنی مرکز سالمندان می گوید: «این جا باید خیلی آستانه تحملت زیاد باشد. وقتی دلتنگی های این مادران را می بینم، داغون می شوم.»

مادرانه‌هایی لابه‌لای بلورهای اشک

یک روز از دلتنگی یواشکی جلوی در مدرسه دخترم رفتم. البته آدرس مدرسه اش را به من نداده بودند، اما خودم با توجه به منطقه ای که آن‌جا زندگی می‌کرد، حدس می‌زدم مدرسه اش باید همان جا باشد. وقتی جلوی در مدرسه میان جمعیت دنبال دخترم می گشتم، او را دیدم. با خوشحالی به طرفش رفتم و او را به پارکی نزدیکی همان جا بردم. مقنعه اش را که برداشتم متوجه شدم که موهایش به هم ریخته و نامرتب است. برای همین او را به آرایشگاهی بردم، اما همین که آرایشگر قیچی را در دست گرفت تا موهایش را کوتاه کند، عروس عمویش وارد آرایشگاه شد. چنان سیلی محکمی به دخترم زد که آرزو می کردم این سیلی به من می خورد، آخر این بچه گناهی نداشت. عروس عموی همسرم به همراه شوهرش، دخترم را به زور از من جدا کردند. پشت سر دخترم اشک می ریختم، اما به زور بچه را از من جدا کردند.»

مادرانه‌هایی لابه‌لای بلورهای اشک

 

پشت به پنجره روی ویلچر نشسته است. اهل رشت است و لهجه شیرین رشتی دارد. روی ناخن دستان چروکیده اش، لاک نارنجی خوشرنگی خودنمایی می کند. سر صحبت را با او باز می کنم. درباره خودش می گوید: «سه دختر دارم که در مازندران، رشت و تهران زندگی می کنند. یک سال است این جا هستم. شوهرم چند سال پیش فوت کرد و دخترم وسیله های خانه ام را برد. من مشهد آمدم و در بیمارستان بستری شدم، اما چون کسی نبود که از من نگهداری کند، مرا به این جا آوردند.» اشک به استقبال چشمانش می آید. دست های پینه بسته و لرزانش را روی چشم های چروکیده اش می کشد تا اشک هایش را پاک کند، آن گاه با بغض می گوید: «فرزندانم مرا تنها گذاشتند».لابه لای صدای درهم تنیده اشک  ها و خس خس سینه اش،  می گوید: «دلم برای بچه هایم تنگ می شود. یک سال می شود که آن ها را ندیده ام.»

مادرانه‌هایی لابه‌لای بلورهای اشک

 

۵ فرزند دارم. آخرین بار هفته پیش به دیدنم آمده بودند، اما هر روز چشم به در می‌دوزم و منتظر هستم که به دیدن من بیایند.» سپس اشک هایش در تنهایی اتاق سرازیر می شود و ادامه می دهد: «بچه ها قدر نمی دانند. به بچه ها بگویید قدر مادرهایشان را بدانند و از آن ها خبر بگیرند. مادرهایتان را به امان خدا رها نکنید. اگر هر روز هم به دیدن مادرتان بیایید، کم است چون مادر چشم انتظار است.» از او سوال می کنم که از نظرش بهترین هدیه برای روز مادر چیست؟ 

می گوید: «بهترین هدیه روز مادر هم خبر سلامتی فرزندانم هست.» سپس از سر اندوه آهی می کشد و ادامه می دهد: «دخترانم را عروس کردم، جهاز دادم، سیسمونی دادم، موقع زایمانشان آن‌ها را جمع کردم، حالا باید این جا تک و  تنها باشم، اما کاش می آمدند و یک خبری از من می گرفتند.»